سلام دوست جوني!!
خيلي حال مي کنم بااين جور تبليغ ها...
حاج آقا که عشق جوونا هستن و توي دانشگاه و مدرسه ها ميرن و ميان...
من ...
فکر نمي کنم هنوز بتونم درين حد کار کنم...
مي ترسم...
محرم که تهران رفته بوديم حاج آقا هي مي گفتن بذار برات يه مدرسه جور کنم برو...هي اما و اگر ميووردم
البته...تبليغ هم لياقت مي خواد....
شاااااااايد هنوززززززز.....
مگه زوره؟
دعام کن خواهري!!!
دنگ...، دنگ ....لحظه ها مي گذرد.آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.قصه اي هست كه هرگز ديگرنتواند شد آغاز.مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخبر لب سر زمان ماسيده است.تند برمي خيزمتا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيزرنگ لذت دارد ، آويزم،آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.و آنچه بر پيكر او مي ماند:نقش انگشتانم.
دنگ...فرصتي از كف رفت.قصه اي گشت تمام.لحظه بايد پي لحظه گذردتا كه جان گيرد در فكر دوام،اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،وا رهاينده از انديشه من رشته حالوز رهي دور و درازداده پيوندم با فكر زوال.
سلاممن + تو =مااين يه معامله است که فقط يه جواب داره...زود بيا پيشم