سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا حالا کتک خوردی؟

اگه جوابت منفیه دیگه به خوندن ادامه نده چون نیاز به همدردیت دارم.

قبول داری کتک خوردن آدم رو عوض میکنه

گاهی بعد از کتک خوردن آدم به همه چیز علاقه مند میشه .

همه چیز برات زیبا میشه .دلت نازک میشه بطوریکه اشکت برای درد همه روان میشه قلبت به عشق همه میتپه  از همه چیز راحت میگذری...

حالا فک کن اونی که داره کتکت میزنه دوستت داره و توهم دوستش داری !

وقتی میزنه هیچی نمیگی .داد نمیزنی صدات درنمییاد. میگی بذار بزنه  ناراحتیش تمام شه ،بذار بزنه ولی من دوشتش دارم؛ چون این کازش یعنی به من محبت داره.

توجه داره .

بعد از اینکه رفت یه کناری نشست، یواشکی نگاهش میکنی ببینی قیافه اش چه جوریه ؟ پشیمون شده و داره با محبت نگاهت میکنه ؟

اگه این جور باشه دلت بیشتر تنگ میشه میگی چرا ناراحتش کردم ؟

شایدم بگی بیا بازم بزن اما نگاهم کن ... دوستم داشته باش ...به من پشت نکن عزیزم...

ولی خدا نکنه  که بهت نگاه نکنه .خدا نکنه آروم نشده باشه ،خدانکنه این کتک ها حقت باشه اون وقت جیغ میزنی داد میکشی جلب توجهش رو میکنی ...

هی میگی منو بزن اما اخم نکن عزیزم رو تو ازمن برنگردون.

اگه محبوبت بزنه توی سرت و دیگه نگاهت نکنه گریه ات بند نمیاد همه جات درد میکنه؛ از همه بیشتر روحت...


،حالا اگه اونی که میزنه رو دوست نداشته باشی ،موقع کتک خوردن داد نمی زنی،گریه نمیکنی تا نفهمه ناراحتی ات رو !

مخصوصا اگه جلوی چشم کسی که دوستت داره بزنه .چه رنجی داره قلب آدم له میشه اما صدات در نمیاد تا محبوبت کمتر اذیت بشه .مخصوصا اگه نتونه بیاد جلو کمکت کنه .مثلا دستاشو بسته باشن...

ولی ای کاش توی صورتت نزنن،

 آدم روحش زخمی میشه ..

میمونی جای کبودش رو چطور پنهان کنی، دیگه توی صورت عزیزانت نمیتونی نگاه کنی .

داد نمیزنی اگه بخاطر محبوبت کتک خورده باشی. مثل کوه می ایستی

نمیگذاری صورتت رو ببینه دردهات رو ببینه.

دیگه دلت خیلی تنگ میشه.

یه دنیا به اندازه وسعت غم تو جانداره.

 شانه های تو خسته است تاب تحمل نگاه محزون محبوب رونداره.

دیگه نمیتونی بمونی...

ولی اینقدر سرشار از عشقی که تا آخرین لحظه دعا میکنی برای همه

ونگرانی برای کسانی که بعد از تو باز هم کتک میخورند سیلی میخورند...12


 


نگارش در تاریخ یکشنبه 91/1/13 توسط  | نظر

نناقا
هر سال روز عید پدرم با نناقا که زنجان زندگی میکند،تماس میگیرد تا عید را تبریک بگوید .بعد از بابا نوبت مامان میرسد و او هم با ترکی دست وپا شکسته ای شروع میکند به صحبت کردن و سعی میکند ازخنده های ما که به غلط های او میخندیم خنده اش نگیرد اما فایده ای ندارد! همه حتی خود نناقا هم میخندد البته به فارسی صحبت کردن خودش . بعد ازمامان اولین کسی که دم دست باشد تلفن رو میگیره و با هر جون کندنی باشه عید رو تبریک میگه؛در چنین مواقعی من سعی میکنم دم دست نباشم از جلو چشمشون برم کنار تا گوشی رو به من ندهند! نه فقط بخاطر اینکه ترکی بلد نیستم بیشتر به خاطر اینکه بعد از دو کلمه صحبت به من من کردن می افتم !
از اینکه حرفی برای گفتن ندارم با مادربزرگی که دوستش دارم :(
بعد از تماس دلم میگیرد از اینکه فاصله ها بین ما فاصله انداخته .مادر بزرگ


نگارش در تاریخ سه شنبه 91/1/1 توسط  | نظر


وقتی روزی معنویت زیاد میشود و اشتهایت کم..

وقتی تا لب چشمه میروی و تشنه برمیگردی ...

وقتی ...

اینها یعنی خدا خیلی دوستت دارد اما تو...

شاید بترسی که این هم نوعی استدراج است، فسیل شدن روح به تدریج.

نکند اتمام حجت است.

نکند تمام نعمت ها یکجا دراین دنیا به تو برسد و..

بعد ازتمام نکند هاییکه گفتی باید بترسی.

بترسی که چرا شک کردی ؟

چراگمان بد بردی ؟

این رشته از طرف تو پاره شده چرا دیگری را متهم میکنی؟

حالت بهم میخورد ازاینکه نمی فهمی دقیقا چه مرگت شده .

اصلا گفتن این حرف ها چه سودی دارد در حالیکه هرچه نوشتم که بماند پاک شد و هرچه گفتم که بشنود از دست رفت و دستانم از همه آنها خالی و کوتاه ...

تمام امیدم به نگفته ها و نانوشته ها یم است...

همه حرف های نگفته ام برای تو

تمام کاغذ های سفیدم تقدیم تو...



 


نگارش در تاریخ جمعه 90/11/21 توسط  | نظر

مثلا شب تاسوعاس ! چن بار این جمله رو بلند یا یواش گفته باشیم خدامیدونه!
بالاخره وقتی دیدیم هیشکی به فکر مانیس، تصمیم جمع براین شدکه راه بیفتیم تو شهر بلکه هیاتی ،مسجدی چیزی پیداکنیم ودلی از عزا در بیاریم .
همین که پامون به خیابون رسید پشیمون شدیم .اینقدر خیابون سوت و کور بودکه ترسیدیم .گفتیم الان که ساعت 8.5شبه و این قدر خلوت ،حتما ساعت 10، اشرارمحترم شهر باید برسوننمان خوابگاه...
برگشتیم پای تلویزیون و ازبین 3-4تا کانال، اینقدر تلویزیون رو چلوندیم که یه روضه 10دقیقه ای مهمون امام حسین شدیم.
فردا برای تبلیغ روستایی رفتیم 2تا روستای دیگه که آخری از لحاظ پرسش های جوونهاش میشد پی برد الحمد الله این روستا چن سالی روحانی داشته !
شبو یکی از همین روستا ها بودیم .رفتیم مسجدشون براعزاداری شب عاشورا که دیدیم چنگی به دل نمیزنه.
به رفیقم پیام میدم وقتی در منطقه محرومی از همه چیز محرومی حتی از مراسم شب عاشورا و تاسوعا.
خیلی زود جواب میده، اماحال ندارم جوابشو ببینم .اصلا امشب حالم از اینکه بشنوم اصل نیته و خوش به سعادتت و ازین دست شعار ها که خودم استادشم بهم میخوره .امشب شب عاشوراس و ما ...
حتما بی لیاقتی ازو خودمون بوده، از ماست که بر ماست !
فردا ظهر با اهالی روستا دسته عزاداری رفتیم و زهرا دخترک شیرین زبانی که تمام مسیر درد دل میکرد از فقر، از ترک تحصیل به خاطر بی پولی ،از طلبه جوانی که سالهاپیش به روستاشون اومده و حالا میردامادی شده برای خودش ،از اینکه دوس داشته حوزه بخونه اما بهش گفته شهریه اش بالاس(علامت تعجب به توان n)
بعدم ناهار و خداحافظی و آب و قرآن.
روز حرکت از کرمان به قم ناهار خوردیم و سوار ماشین شدیم .اما ماشین راه نمی افته! اولش کسی چیزی نمیگفت اما بعد نزدیک شدن به ساعت حرکت قطار زمزمه ها بلند شد.یکی از طلبه ها پشت سرما هی آیه یاس میخوند که بالاخره جامیمونیم .آدم یاد کارتون گالیور می افتاد :من خودم میدونم ما بالاخره جامیمونیم..
گویی ماشین خراب شده بود وبعد کلی وقت از اون ماشین سوار یه ماشین دیگه شدیم و بین راه بازار صلوات و دعابود که رونق داشت .با تاخیر چن دقیقه ای رسیدیم اما قطار این همه آدم رو جاگذاشته بود

 بدو بدو ساک به دست سوار ماشین شدیم تا بلکه به ایسگاه بعدی برسیم اما ماشین راه نمی افتاد !!
دوباره پیاده شدیم و هی این ساک ها رو ازین ماشین به اون ماشین میکشیدیم واقعا یه آهنگ پت ومت کم داشتیم!

یه تعداد از اقایون با تاکسی های راه اهن خودشون رو به ایسگاه بعدی رسوندن و از همه جالب تر سوتی یکیشون بود که از بس هول شده بود خانمشو جاگذاشته بود باتاکسی رفته بود و بعدا بین راه پیام داده بود هر وقت رسیدی به قطار خبر بده !قیافه خانومش دیدنی بود.

چن بار دیگه هم ماشین عوض کردیم و بالاخره بااتوبوس راه افتادیم .خدامیدونه این چن دقیقه تاخیر چقدر برای مسئولین این اردو آب خورد .حالا خداکنه در حد همین آب باشه و به آب خنک تبدیل نشه!
به همین راحتی تمام شد.یادش بخیر


نگارش در تاریخ سه شنبه 90/10/6 توسط  | نظر

به همه بچه ها گفته بودم دانشگاه ریاضی خوندم تا اگه سوال ریاضی هم داشتن بیان سراغم.
یه روز بچه های سوم تجربی اومدن دنبالم که ریاضی یادشون بدم .
یکی از بچه ها ،سمیرا رفیق سنی مون بود که خیلی دوس نداشتم باهاش تابلو رفیق شم و تا اون روز هیچ فرصتی پیش نیومده بود که با هم حرف بزنیم و من داشتم از فضولی میمردم...
بعد کلنجار رفتن با کتاب ریاضی که عوض شده بود و باید اول خودم میفهمیدم چی توش نوشته، بحثو به طرف حجاب و این چیزا بردم تا از سمیرا هم بتونم نظر بگیرم، میدونستم زنان روستای رمشک که سمیرا اهل اونجاست ،حجاب خیلی خوبی دارن .چادر مشکی و برقع.
بچه ها داشتن از پوشش روستاشون میگفتن تا نوبت رسید به سمیرا.........
داش تعریف میکرد که یکی از بچه های تابلو با انگشت اشاره کرد به سمیرا و گفت خانم این سنیه!!!!!
یاد روز اولی که سر کلاس رفتم افتادم ...
سمیرا سرشو انداخت پایین مثل همون روز .اون روز فکر کردم ناراحت شده اما امروز احساس کردم خجالت میکشه . لبموگزیدم رو به بچه ها و با اشاره سر گفتم میدونم .اما بدم نشد! بهونه ای شد من سنی ندیده برم سر اصل مطلب.
اول پرسیدم که جز کدوم فرقه اس؟گفت شافعیه و اهل بیتو دوس دارن و شب های جمعه مثل ما میرن سر خاک اموات البته بر خلاف اهالی روستا. منم از اون روایت عایشه گفتم که از پیامبر درباره نحوه زیارت اهل قبور سوال کردن ....
گفت به مراسم عزاداری امام حسین میان ولی سینه نمیزنن، البته اینو خودم دیده بودم .
یکی از بچه ها گفت خانم اینا امام زمانو قبول ندارن سمیرا بااعتراض گفت: چرا قبول دارم من گفتم شما میگید هنوز بدنیا نیومده .گفت نه من تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که ایشون به دنیا اومدن...
تعجب کردم و گفتم دوس داری بازم تحقیق کنی ؟ سرشو کمی کج کرد یعنی آره !
گفتم اگه کتاب بهت بدم میخونی ؟دوباره سرشو کج کرد
خانوادت ناراحت نمیشن ؟ نه!
یکم باهم حرف زدیم و ...
روزای آخر یه بار دیگه توی خوابگاهشون بودم که گفت خانم ادرس حوزه تون چیه ؟گفتم به حوزه ما چکار داری؟
بگو دیگه !
قم بیا بگو جامعه الزهرا همه بلدن!
میخوای بیایی قم ؟
نمیدونم ....
بعدشم شماره تلفن و...
روز آخر که داشتیم وسایلمونو جمع میکردیم بچه ها دونه دونه برای خداحافظی می اومدن و ....
مراسم آبغوره گیری داشتیم واسه خودمون وسط پاییز .......
مطمئن بودم خیلی هارو جو گرفته وگرنه اونی که من بیش از چن کلمه باهاش نرسیدم حرف بزنم دیگه چش بود ؟
وقتی سمیرا اومد دم در اتاق سر پرستی برا خداحافظی گریه میکرد عجیب !!!!!!!!
تو دیگه چرا ؟چقدر سر به سرش گذاشتم تا آروم شده ... دستام از اشکش خیس شده بود ....
به دوست جاموندم پیام میدم اینجا همه تشنده اند ،تشنه....
توی رودبار که دوباره با بچه ها دور هم جمع شدیم تا ازون جا بیا ییم قم یکی از بچه ها می گفت بیشتر به همین مسئله پرداخته و یکی از بچه های سنی بهش گفته تصمیم داره شیعه بشه ولی از خانواده اش میترسه .ماهم از تجربیات خودمون میگفتیم .جالب اینجا بود که هر دو مون از اون یکی حسرت میخوردیم و ارزو میکردیم ای کاش دوباره برگردیم رب ارجعونی .....


تو قم یکی از رفقا بهم حرفی زد که داغش به دلم موند .
میگفت اگه همین سمیرا روز قیامت جلوتو بگیره و بگه من زمینه هدایت داشتم چرا کوتاهی کردی چی میگی؟
نمیدونم کدوم مهم تر بود ؟بچه شیعه هایی که نمازشونم غلطه با یه عالم سوال و مشکل  اعتقادی و....یا ...........
نمیدونم....

 


نگارش در تاریخ جمعه 90/10/2 توسط  | نظر
   1   2      >

ابزار وبمستر

خرید شارژ

دانلود

خرید vpn