سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به همه بچه ها گفته بودم دانشگاه ریاضی خوندم تا اگه سوال ریاضی هم داشتن بیان سراغم.
یه روز بچه های سوم تجربی اومدن دنبالم که ریاضی یادشون بدم .
یکی از بچه ها ،سمیرا رفیق سنی مون بود که خیلی دوس نداشتم باهاش تابلو رفیق شم و تا اون روز هیچ فرصتی پیش نیومده بود که با هم حرف بزنیم و من داشتم از فضولی میمردم...
بعد کلنجار رفتن با کتاب ریاضی که عوض شده بود و باید اول خودم میفهمیدم چی توش نوشته، بحثو به طرف حجاب و این چیزا بردم تا از سمیرا هم بتونم نظر بگیرم، میدونستم زنان روستای رمشک که سمیرا اهل اونجاست ،حجاب خیلی خوبی دارن .چادر مشکی و برقع.
بچه ها داشتن از پوشش روستاشون میگفتن تا نوبت رسید به سمیرا.........
داش تعریف میکرد که یکی از بچه های تابلو با انگشت اشاره کرد به سمیرا و گفت خانم این سنیه!!!!!
یاد روز اولی که سر کلاس رفتم افتادم ...
سمیرا سرشو انداخت پایین مثل همون روز .اون روز فکر کردم ناراحت شده اما امروز احساس کردم خجالت میکشه . لبموگزیدم رو به بچه ها و با اشاره سر گفتم میدونم .اما بدم نشد! بهونه ای شد من سنی ندیده برم سر اصل مطلب.
اول پرسیدم که جز کدوم فرقه اس؟گفت شافعیه و اهل بیتو دوس دارن و شب های جمعه مثل ما میرن سر خاک اموات البته بر خلاف اهالی روستا. منم از اون روایت عایشه گفتم که از پیامبر درباره نحوه زیارت اهل قبور سوال کردن ....
گفت به مراسم عزاداری امام حسین میان ولی سینه نمیزنن، البته اینو خودم دیده بودم .
یکی از بچه ها گفت خانم اینا امام زمانو قبول ندارن سمیرا بااعتراض گفت: چرا قبول دارم من گفتم شما میگید هنوز بدنیا نیومده .گفت نه من تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که ایشون به دنیا اومدن...
تعجب کردم و گفتم دوس داری بازم تحقیق کنی ؟ سرشو کمی کج کرد یعنی آره !
گفتم اگه کتاب بهت بدم میخونی ؟دوباره سرشو کج کرد
خانوادت ناراحت نمیشن ؟ نه!
یکم باهم حرف زدیم و ...
روزای آخر یه بار دیگه توی خوابگاهشون بودم که گفت خانم ادرس حوزه تون چیه ؟گفتم به حوزه ما چکار داری؟
بگو دیگه !
قم بیا بگو جامعه الزهرا همه بلدن!
میخوای بیایی قم ؟
نمیدونم ....
بعدشم شماره تلفن و...
روز آخر که داشتیم وسایلمونو جمع میکردیم بچه ها دونه دونه برای خداحافظی می اومدن و ....
مراسم آبغوره گیری داشتیم واسه خودمون وسط پاییز .......
مطمئن بودم خیلی هارو جو گرفته وگرنه اونی که من بیش از چن کلمه باهاش نرسیدم حرف بزنم دیگه چش بود ؟
وقتی سمیرا اومد دم در اتاق سر پرستی برا خداحافظی گریه میکرد عجیب !!!!!!!!
تو دیگه چرا ؟چقدر سر به سرش گذاشتم تا آروم شده ... دستام از اشکش خیس شده بود ....
به دوست جاموندم پیام میدم اینجا همه تشنده اند ،تشنه....
توی رودبار که دوباره با بچه ها دور هم جمع شدیم تا ازون جا بیا ییم قم یکی از بچه ها می گفت بیشتر به همین مسئله پرداخته و یکی از بچه های سنی بهش گفته تصمیم داره شیعه بشه ولی از خانواده اش میترسه .ماهم از تجربیات خودمون میگفتیم .جالب اینجا بود که هر دو مون از اون یکی حسرت میخوردیم و ارزو میکردیم ای کاش دوباره برگردیم رب ارجعونی .....


تو قم یکی از رفقا بهم حرفی زد که داغش به دلم موند .
میگفت اگه همین سمیرا روز قیامت جلوتو بگیره و بگه من زمینه هدایت داشتم چرا کوتاهی کردی چی میگی؟
نمیدونم کدوم مهم تر بود ؟بچه شیعه هایی که نمازشونم غلطه با یه عالم سوال و مشکل  اعتقادی و....یا ...........
نمیدونم....

 


نگارش در تاریخ جمعه 90/10/2 توسط  | نظر

ابزار وبمستر

خرید شارژ

دانلود

خرید vpn