شب اول با اینکه خیلی خسته بودیم اما به بچه ها قول مراسم عزاداری رو دادیم . تو اتاق سرپرستی داشتیم خودمونو آماده میکردیم که خانمی وارد شد حدس میزدیم مدیر باشد به احترامش تمام قد...
اما ایشان در بدو ورود رسما ما را ریز دید یا اصلا ندید ..فقط یه سلام خشک البته به لطف توجیهات اولیه انتظار بدتر ازینها رو داشتیم
اما بعد از چن دقیقه رو کرد به من و رفیقم و گفت شما خانم ها کی هستین از کجا اومدین و کارتون چیه ؟
.صب همون روز بارییس آموزش و پرورش قلعه گنج جلسه داشتیم و ایشون از بخش نامه و ابلاغ و تو جیه!!! همه مدیران منطقه صحبت میکردن و ما با اعتماد به نفس کامل همون حرفها رو تحویل مدیر دادیم اما انگار حرفهای ما مثل قیمت مرغ و تخم مرغ توی روزنامه و تلویزیون که به درد همون روزنامه میخورد حرفهای ما هم به دردخودمان میخورد .
البته مدیر بعد از یه زهره چشم کوچولو روی خوششم نشون داد و اینکه سال قبل خانم فلانی و شوهرش برای تبلیغ می اومدن و ال وبل
کلی قول همکاری داد و انصافا هم کوتاهی نکرد. بعد از نماز مغرب ساعت 9 برای عزاداری رفتیم نماز خانه مدرسه . رفیقمان که روضه رو شروع کرد صدای شیون و ناله بچه ها بلند شد به قول خانم سالاری اینقدر این بچه ها گرسنگی کشیده بودن که رقیق القلب بودن و با کوچک ترین اشاره ای کربلایی میشدن وای به حال ما که تا ...........
بگذریم . هر شب قرار بود از کتابچه ای که بهمون برای بچه ها خاطره ای تعریف کنیم .نمیدونستم بچه ها اصلا استقبال میکنن یا نه .شب اول آزمایشی از 3تا از بچه ها خواستیم 3تا خاطر رو انتخاب و تمرین کنن و قبل از مراسم با زیر صدای آهنگ بوی پیراهن یوسف یا از کرخه تا راین اون رو برای بچه ها اجرا کنن . اولین خاطره که شروع شد ،کم کم صدای گریه بچه ها هم بلند شد .واقعا شکه شده بودم .انتظار هر برخوردی داشتم جز این ...
به دوست جامانده ام پیام دادم ما اینجا فقط شرمنده میشویم..
چمران ول کن نبود با دیدن هر چیزی یادش می افتادم چن روزی بودکه کتاب "مرگ از من فرار میکند"رو میخواندم یکی از رفقاش گفته بود اگه الان چمران زنده بود میرف افغانستان یا عراق یا ...اما بادیدن اون محرومیت فک میکنم شاید چمران بعد از بچه شیعه های محروم لبنان به داد شیعیان خودمان میرسید .
بالا خره بعد ازدو روز به روستای محل استقرارمان رسیدیم مدرسه شبانه روزی با 180 دانش اموز.
از همه بیشتر اینکه بین بچه ها سنی هست برامون دلهره داشت چطور حرف بزنیم که ایجاد اختلاف نشه
1ساعت از رسیدنمون نگذشته بود که رفتیم بین بچه ها برای آشنایی.با کمک سرپرست خابگاه بچه های سنی رو خیلی زود شناختیم زینب و سمیرا ...
روز اول که به کلاس رفتم داشتم درباره تاثیر اعمال ما بر نسلمون میگفتم که یهو اومدم مثال یزید و معاویه رو بزنم تا اسم لعنتی رو بردم یکی از بچه ها خیلی تابلو به سمیرا اشاره کرد وگفت خانم کلاس سنی داره
من وارفتم
نمیدونستم چکار کنم کل بحث ا زدستم خارج شد با کلی من من گفتم اشکال نداره یه مثال دیگه میزنم
بچه ها اخمشون رو تو هم کردن که معاویه که عیبی نداره دربارش بد بگیم! اما من باز ملاحظه کردم و ترجیح دادم بعد از من اختلافی بین بچه ها ایجاد نشه هنوز هم شناختی از سنی هامون نداشتم ...
سر کلاس بعد هم این اتفاق دوباره افتاد خدا رحم کرد کلا 2تا بیشتر نبودن..
صبحا سر کلاس با بچه ها بودیم و شبها توی خوابگاه و دوباره چمران می یاد سراغم.چمران و بچه های یتیم لبنانی همون هایی که الان حزب الله رومی چرخونن.خدایا کمک کن کم کاری نکنم...
بعد از صبحانه دوباره از کرمان حرکت کردیم .چن بار شنیدم که اسم رودبار رو میبرن کم کم شک کردم کرمان چه ربطی به رودبار داره ؟اینها اشتباه میکنن یا ..برای اولین بار شنیدم که رودبار جنوب در کرمان است البته جغرافی من همیشه افتضاح بود .شب رسیدیم رودبار وهمون جا تقسیمات شروع شد .برای من فرقی نمیکرد کجا بیفتم چون هیچ جا رو نیمی شناختم .یاد خانم شهید همت به خیر که گفته بود هر جاکه کسی
نمی ره اسم منو بنویسین بر خلاف ما که وقتی اسممون برای کهنوج نوشتن من به رفیقم گفتم ازون مناطق محرومه رفیقمان گفت ما کهنوج نمیریم
پرسیدن خوب برای کجا اسمتون رو بنویسیم ما دیدیم همه میگن قلعه گنج ما هم فک کردیم حتما قبلا امتحانشو پس داده و جای خوبیه
اما غافل ازین که اینجا به مراتب از کهنوج محروم ترو ...
به سمت قلعه گنج که میرفتیم در راه روستاهای کپرنشین خیلی برامون جالب بود و مثل ندیده ها عکس میگرفتیم برای یاد گاری...
در اتوبوس تا برسیم ایسگاه محمدیه خانم شجاع به روش مخصوص خودشون ما رو توجیه کردن ...قیافه ها از بس توجیه شده بود واقعا دیدنی بود .نمیدونم چن نفر مثل من کلا از اومدن داشتن پشیمون میشدن و به رفقای نیمه راهشون ....
اردوی جهادی دقیقا با حرکت قطار شروع میشه .جا نسبت به افراد کمه و دوستان باید هرجور شده جهادی شب رو صبح کنن تابرسیم کرمان .
در عوض در کرمان تا دلت بخاد جا زیاده خیابون های بزرگ و خلوت........
بسم الله الرحمن الرحیم
محرم امسال اولین سالی بود که قم نبودم
چن روز قبل از محرم یکی از رفقا گیر دادکه با گروه سفیر بریم اردو جهادی به عنوان مبلغ
از ما انکار و او اون اصرار که بالاخره اسم ما دقیقه نود رف تو لیست .شب همین رفیقمان پیام دادکه من نمیام انصراف دادم. ظاهرا همسرش گفته بوده دو هفته خیلی طولانیه و من دلم تنگ میشه ...
بماند که من ازهمه جا بی خبر موقع راه افتادن تازه فهمیدم اردو 15روزه اس و به خانواده قول داده بودم عاشورا خونه ام .
اول توی جامعه الزهرا آقای یوسفیان درباره وظایفمان توجیهمان کردند بعد خانم سالاری یکی از مبلغ های کهنه کار این منطقه است توجیهمان کردند توجیه کردنی !!
بعد رفتیم حرم و حاج آقای فرح زاد همراه با سخنان شیواشون کمی توجیه کردند و وظایفمان رو یاد آوری کردن بعد مداحی و..
آهان یادم اومد بعد یه روحانی که صداش از ته چاه درمیومد و با تذکرات شفاهی برادران هم فرقی نمیکرد شروع کردن به یادآوری و البته توجیه کردن و ما که کلمات مبهم عبا و عمامه و... رو شنیدیم فهمیدم بحث تخصصی داره میشه و خلاصه مجلسو ترک کردیم . به لطف توجیهات متعدد تا آخر سفر هم نفهمیدیم که این بنده خدا آقای بابا نژاد مسئول اصلی کل گروه سفیر است.